آرزوهای محال
دل به دلداری سپردم ، باز کردم اشتباه
عقل خود را خوار کردم ، دین و ایمان را تباه
با خودم گفتم که روشن می شود چشمم به او
کرد با ناز و ادا ، روز مرا چون شب سیاه
سود و سرمایه به تاراج خطایم رفته است
در حسابم نیست ، الا ناله و سودای آه
داده ام افسار عقلم را به دست دل ، ولی
عشق کورش کرد و مثل بیژن افتادم به چاه
گر چه در فتوای رندان ، دل سپردن واجب است
می دهم فتوا که این واجب ، بود عین گناه
مانده ام در چارسوی آرزوهای محال
کو عصایی تا بگیرد ، دست این گم کرده راه
ناامیدی چون شبی تاریک بر من خیمه زد
نه ستاره می زند سوسو ؛ نه فانوس ماه
زندگی دریای طوفانی و ما بی بادبان
راه ناهموار و ما ،مست بدون تکیه گاه
هر کسی سایه ای دادند از روز ازل
سایه ام کو ، تا بگیرم در پناه او پناه
کوشش بسیار کردم ، تا مگر گنجم دهد
چاه ما را داد و یوسف را ، مقام و مال و جاه
دوش دیدم خواب پیری را و پرسیدم از او
گفت : تو با سعی درویشی و او بی سعی شاه
هر کسی دارد گلیم بخت خود را در بغل
بخت تو در خواب ماند و شد گلیم تو سیاه
)ادم(