رسوایی عصیان
ماییم و سری بی سر و سامان و دگر هیچ
اندوه فراق و غم هجران و دگر هیچ
سهمی به من از سیب نگاه تو ندادند
من ماندم و رسوایی عصیان و دگر هیچ
تو رفتی و من ماندم و تلخی جدایی
تنهایی و تاریکی و توفان و دگر هیچ
یک عمر در این گوشه به یاد تو نشستیم
با خون دل و دیده گریان و دگر هیچ
در چشم خود از یاد حضور تو ندارم
جز خاطره زلف پریشان و دگر هیچ
رویای شب و روز من انباشته شد با
کابوس سراسر همه هذیان و دگر هیچ
آخر به جنون می کشد این قصه شیرین
آوارگی و کوه و بیابان و دگر هیچ
ما را به کجا می برد این موج تمنا
یک شهر پر از تهمت و بهتان و دگر هیچ
از عشق ندیدی که چه شد حاصل یوسف
یک پیرهن پاره و زندان و دگر هیچ
#ادم