عاشق در شهر خود بیگانه !
میان آب و آتش ، رفتن مستانه یعنی این
رهایی از هوای هر قفس ، مردانه یعنی این
مرا با وعده صد بوسه شیرین غزلخوان کرد
دو بوسه داد و رفت و داد زد: " بیعانه یعنی این"
کنار من نشست و با رقیبان گفت و گو می کرد
حدیث عاشق در شهر خود بیگانه یعنی این
رسیدن ، وعده فردا و رفتن با لب خندان
ز سر واکردن مردم هنرمندانه ، یعنی این
شما روزی که دارد نام فردا ، دیده ای هرگز؟
دروغ راست گفتن ، وعده رندانه، یعنی این
زبان شهر یک آنی ز لفظ عشق، خالی نیست
ولی چشمی ندید این کیمیا ، افسانه یعنی این
بخوانی منطق الطیر و بدانی قصه مرغان
پس از آن در پی سیمرغ ها ، دیوانه یعنی این
بگردی دور شمع و شعله اش در بال تو گیرد
بمانی بر سر پیمان خود ، پروانه یعنی این
سر خُم باز کن ، من تشنه دیدار محبوبم
برای مانده در راهی چو من ، پیمانه یعنی این
(ادم)