چیزی شبیه شعر

شبیه بخت خود از روزگار خسته شدم از این همه شب و روز انتظار خسته شدم شبیه آینه بودم ، زلال تر

خسته شدم

 

شبیه  بخت  خود  از روزگار خسته شدم

از این همه شب و روز انتظار خسته شدم

شبیه  آینه  بودم  ،  زلال تر  از  آب

از این غبار بدون  سوار خسته  شدم

همیشه  فصل خزان است  سال زندگی ام

بدون غنچهء لبخندت ای بهار ! خسته شدم

کدام  تپه مرا می برد  به  قله  عشق

ز بس کشیده ام این بار دار خسته شدم

رسید صبح  پریدن ، بیا بهانه  بس است

که از نشستن بر این حصار خسته شدم

 

*ادم

+ نوشته شده در  شنبه 16 مرداد 1395ساعت 14:07  توسط آدم ADM