خسته شدم
شبیه بخت خود از روزگار خسته شدم
از این همه شب و روز انتظار خسته شدم
شبیه آینه بودم ، زلال تر از آب
از این غبار بدون سوار خسته شدم
همیشه فصل خزان است سال زندگی ام
بدون غنچهء لبخندت ای بهار ! خسته شدم
کدام تپه مرا می برد به قله عشق
ز بس کشیده ام این بار دار خسته شدم
رسید صبح پریدن ، بیا بهانه بس است
که از نشستن بر این حصار خسته شدم
*ادم
+ نوشته شده در شنبه 16 مرداد 1395ساعت 14:07 توسط آدم ADM |