محضر عشق
زندگي بي شور چشمان تو زيبا نيست
غرق آن آبي شدم ، حاجت به دريا نيست
رانده ام هر ناكس و كس را ازين خانه
تا تو هستي ، ديگران را در دلم جا نيست
هر كه باشد بي نصيب از لذت عشقت
گر همه دنيا براي اوست ، دارا نيست
نيست ممكن بي عصاي عشق ، فتح دل
هر كجا كوه هست و آتش، طور سينا نيست
خانه معشوق مي جويي ، نشانش را
در دل عاشق ببين، ايمان كه هرجا نيست
عقل قربان كردن و مجنون شدن ، روزي
جلوگاه عشق انسان بود ، حالا نيست
محضر عشق است و تنها يك بله كافي
ناز شيرين داري ، اما جايش اينجا نيست
عشق يعني منتهاي لطف او ، هر كس
قدر اين نعمت نداند ، هيچ دانا نيست
ناخداي عشق ، مانند خداي مهربان ما
هر كجا پا مي گذارد ، دار برپا نيست
ما كه نادان نيستيم ، تا سر دهيم فرياد :
هست دشمن هر كه در پيكار، با ما نيست!
صبر، آري با صبوري،هر دري بازست
گر چه ديواري ، به كوتاهي حاشا نيست
مرد بايد كوه باشد ، غم چو طوفان کرد
هر نري كه با سيبيل و ريش آقا نيست
خون دل بود اين كه نوشيديد ، نه باده
راز دل بود اين كه مي خوانيد، انشا نيست
دامن درويش ، از بي مايگي پاك ست
اندكي بي چيز شايد ، بي سر و پا نيست!