آهوي ديوانه
بهار آمد ولي من مثل پاييز و زمستان، سرد و دلگيرم
ندارم شوق سبز و شور رنگين شكوفه در سرم، پيرم
نكن اعجاز خود را خرج بيماري ، شبيه من
كه همچون سرو خشك از ريشه، حتي با تو مي ميرم
نه عشق زندگي در سر ، نه ميل عاشقي در دل
نمي خوام كه درمانم كني ، از زندگي سيرم
دل مجنون من ديوانه شد ، از اين همه نيرنگ
مگر عشقي به رنگ آسمان ، آرد به زنجيرم
به آتش مي شود خاموش كرد اين شعله، مي دانم
ندارد چاره اي جز عشق تو ، در چنته تدبيرم
شب و روزم به محراب عبادت مي رود ، اما
نمي دانم چرا ، با ياد تو پيوسته درگيرم
نه ناي رفتنم در پا ، نه تاب ماندنم در دل
شبيه آهويي ديوانه ، امروز عاشق شيرم
چنان غرق خيالات توام ، شد خود فراموشم
چنان مستم كه بيمي نيست از شلاق تعزيرم
شدم عاشق دوباره ، گرچه مي سوزم در اين آتش
تو را چون دوست دارم ، انتقام از خويش مي گيرم
براي لفظ من معنا تويي ، من موج تو دريا
تو عين بودني ، من سايه ام ،من محض تصويرم