پايان قصه
شب است و من و خيابان ... چرا نمي آيي
در انتظارم و باران ... چرا نمي آيي
هوا هواي قشنگ قدم زدن با تو
در امتداد درختان ... چرا نمي آيي
قرارمان كه همين ساعت و همين جا بود
گذشت ساعتي از آن ... چرا نمي آيي
من و خيال تو و ابر و اشتياق و هراس
دلم گرفته به قرآن ... چرا نمي آيي
كلاغ ها همه رفتند ، سوي خانه خود
رسيد قصه به پايان ... چرا نمي آيي
شبيه شام غريبان يك تن تنها
شب است و من و خيابان...چرا نمي آيي
(ادم)
+ نوشته شده در يکشنبه 26 مهر 1394ساعت 12:03 توسط آدم ADM |