جادوي سياه!
از لحظه اي كه با نگاهت آشنا شدم
معتاد ديدن دو چشمان شما شدم
از كار و بار زندگاني دل بريده ام
بي تو، به هرچه غير تو، بي اعتنا شدم
من بودم و سري پر از سلطاني غرور
عشق آمد و دل مرا برد و گدا شدم
زل مي زنم به چشم تو، وقتي كه نيستي
با خاطرات تو از اين زندان رها شدم
هر كس نديد ، جادوي چشم سياه تو
حيران آن شود كه ديوانه چرا شدم
(ادم)
+ نوشته شده در دوشنبه 13 مهر 1394ساعت 16:49 توسط آدم ADM |