تاويل عاشقي
از چهره پرده برگرفت و آفتاب شد
ابر حيا رسيد و پنهان در نقاب شد
يك لحظه بيشتر نشد اين راز بر ملا
آرامشم به يك اشاره اضطراب شد
در ساحل نگاه طوفاني او ، دلم
بر گونه ام چكيد و ، مثل شرم آب شد
افتاد در دلم از اين بي پرده ديدنش
شوري ، شبيه شورشي كه انقلاب شد
عمري دويدم و رسيدم تشنه لب ، ولي
از بخت نامساعدم ، دريا سراب شد
مي ديدمش كه عين لطف و مهرباني است
اما نصيب من ، همه قهر و عذاب شد
فرصت نداد شب ، كه در رويش نظر كنم
چشمم خمار و ديده او ، مست خواب شد
انگار قصد دل شكستن داشت ، در دلش
پيمان شكست و گفت ، با من بي حساب شد
گفتم كه صبر غوره را حلوا كند ، نكرد
هر نقش زد صبوريم ، نقش بر آب شد
اين روزها كه نيست ، شيريني به كام عشق
تاويل عاشقي ، به تلخي شراب شد
رسم است آسياب به نوبت ، ولي چرا
چرخ فلك ، چو نوبت ما شد ، خراب شد؟