درد دل یک آدم
هست یادت می نوشتی : عشق جاوید ی مرا
من گرفتار شب تارم ، تو خورشیدی مرا
نامه می دادی اسیر ناامیدی ها شدی
گریه می کردی و می گفتی : تو امیدی مرا!
بود پیغام شب و روزت : بهار من بیا !
در زمستان مانده را مانم که تو عیدی مرا !
من تو را مانند یوسف پاک می دیدم و تو
شکل یک معشوق ، یک بازیچه می دیدی مرا
تو برایم باغبان آرزو بودی ، ولی
من برایت میوه ای بودم که می چیدی مرا
عشق مثل دانه ی دام هوس های تو بود
تا شود آغوش و تختت پر پسندیدی مرا
گاه گاهی مدعی بودی هنرمندی و من
منبع الهام بودم ، می سراییدی مرا
تا بگویی شعر های تو خیالی نیستند
داشتی در جیب مثل مهر تاییدی مرا
برده ات بودم ; اگر چه پیش چشم دیگران
بنده ام بودی و چون بت می پرستیدی مرا
ادعای درک و دانایی تو یک کوه بود
در حقیقت ، قدر کاهی هم نفهمیدی مرا
)ادم(